گریز بدون توقف...
برگهایی از خاطرات را باید تندتر از همیشه ورق زد و رد شد. باید تندتر ورق زد تا مبادا نگاهات فرصت گره خوردن داشته باشد با نگاهی، لبخندی و شاید گریهای، حک شده در ناکجای ذهنات. نه این که بد باشند. نه این که احساس خوبی را زنده نکنند. چیزی دارند در خودشان که انگار آدم توان مرور کردناش را ندارد. چیزی که دل آدم را خالی میکند. چیزی که اگر لحظهای بیشتر درنگ کنی، تو را میکشند درون خودشان و میبرندت تا ته خیال؛ جان میگیرند با همهی همان کیفیتها و ریزترین جزییات، انگار که همان لحظه، همان جا واقع شده باشند، آن قدر واقعی که حسشان میکنی...
و بعد...
تو میمانی و انبوهِ حسرتها، انبوهِ کاشها...
انبوهِ تمام دردهایی که دیر یا زود باید رهایشان کنی...
.
.
.
.
.
تـــ..وهم!
به بهانه ی بیست و یک سالگیم...و هر انچه که گذشت!